ز سیر سایه همراه تو ای مه رشکها بردم
برای دیدنت گر چشم هم میداشت میمردم
مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت
در گنجینه لعلیست با آهن برآوردم
به کف در کوی تو میگشتم از من نقد جان گم شد
پشیمانم که بد کردم به چشمان تو نسپردم
بنای خانه دل گشت ویران بهر تعمیرش
گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم
بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز
به شرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم
به خود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس
به دور گوهر اشکم مزن از دانه در دم
فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت
ترا من از سگان کوی او بیهوده نشمردم