فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

سرو نازم نشد آگه ز نیازم چه کنم

بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم

می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی

می کند کوتهی عمر درازم چه کنم

بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف

بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم

من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر

نکنم گریه نسوزم نگدازم چه کنم

من بی کس بکه گویم غم خورشید و شان

نیست جز سایه کسی محرم رازم چه کنم

من بخود مایل خوبان جفا پیشه نیم

می ربایند بصد عشوه و نازم چه کنم

می کنی منع فضولی که دگر عشق مباز

عشقبازی نکنم عشق نبازم چه کنم