ز آهم سوخت بیمهرِ رُخَت مَهْ، دوش کوکب هم
بخواهد سوخت گردون گر برآرم آهی امشب هم
تنم میسوخت شبها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
نمیگرداند دل را غرقهٔ گرداب زنخدانش
اگر موجی نمیآمد به او از پیش غبغب هم
لب از ذکر دهان دوست بستم احتیاطم بین
کزین راز نهان واقف نمیخواهم شود لب هم
به یارب یاربم دل داشت تسکین چون کنم یارب
دمی کز ضعف تن نبود مرا یارای یارب هم
چه سان گیرم عنان شهسواری را که از تندی
نمیخواهد که گرد من رسد بر نعل مرکب هم
فضولی از می و محبوب یک دم نیستی غافل
بحمدالله که لطفِ طبع داری، حُسنِ مشرب هم