فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

رحم بر زاری من یار ندارد چه کنم

یار پروای من زار ندارد چه کنم

دلم از طعنه اغیار بجان آمد و یار

خبر از طعنه اغیار ندارد چه کنم

دیده عمریست که خونبار شدست از غم او

او غم دیده خونبار ندارد چه کنم

در غم عشق به از صبر ندیدم کاری

دل شیدا سر این کار ندارد چه کنم

چون نماند ز تو پنهان غم ناگفته من

با تو کس قدرت گفتار ندارد چه کنم

نیست بی محنت اغیار وصال رخ یار

باغ عالم گل بی خار ندارد چه کنم

درد دل چند کنم شرح فضولی بر یار

یار فکر من افگار ندارد چه کنم