فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

ز عشقت ناله زاری که من دارم ندارد کس

همین بس کار من کاری که من دارم ندارد کس

چه باشد گر نباشد دردی و داغی چو من کس را

نگار لاله رخساری که من دارم ندارد کس

ترحم می کند بر حال من هر کس که می بیند

چنین بی رحم دلداری که من دارم ندارد کس

بحال خود ندیدم هیچکس را در پریشانی

چه حالست این مگر یاری که من دارم ندارد کس

دل شادی کزان گل غیر من دارد ندارم من

بدل از جور او خاری که من دارم ندارد کس

ره و رسم اسیران بلا بسیار پرسیدم

غم و اندوه بسیاری که من دارم ندارد کس

فضولی هست وصف حسن او مضمون گفتارم

از آن رو حسن گفتاری که من دارم ندارد کس