شمع بزم بهجتم مهر مه روی تو بس
مطلع خورشید اقبالم سر کوی تو بس
همچو نافه در سرم سودای مشک خشک نیست
نافه عطر دماغم عقد گیسوی تو بس
بهر طاعت هر کسی را هست رو در قبله
قبله من گوشه محراب ابروی تو بس
از رقیبان هست مستغنی حریم درگهت
مانع وصل تو بیم تندی خوی تو بس
آرزوی بهره دیگر ندارم از حیات
حاصل عمرم هوای قد دلجوی تو بس
چون دهانت گر کند عالم تقاضای عدم
عالمی را یک نظر از چشم جادوی تو بس
می فزاید زهر دشنام تو ذوق اهل دل
بهر دشنام تو اهل دل دعاگوی تو بس
چشم گر بستست از عالم فضولی دور نیست
در نظر او را خیال روی نیکوی تو بس