فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

نه تنها جان من دردی ز گل رخساره دارد

جگر هم پاره زان درد دل هم پاره دارد

ز خورشیدست روشن تر رخت حیران آن چشمم

که بر خورشید آن رخ طاقت نظاره دارد

بسی فرقست زان سرو سهی ای باغبان با گل

کجا مانند او گل نرگس خونخواره دارد

چه گونه می توانم کرد نسبت با تو لیلی را

تو صد آواره داری او همین آواره دارد

سرشک و داغ این سرگشته را بین گر نمی دانی

که گردون بلا هم ثابت و سیاره دارد

بعرفان می تواند رست مرد از حیله دانا

چه پروا عارف از مکر زن مکاره دارد

به جان دادن فضولی در غم او چاره خود کن

مگو بیمار این غم غیر مردن چاره دارد