گفتمش دل ز غمت زار و حزین میباید
گفت آری سخن اینست چنین میباید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزهنظر گوشهنشین میباید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین میباید
گفتم افتاده خود را به چه سان میخواهی
گفت رسوا شده روی زمین میباید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین میباید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین میباید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین میباید