فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود

چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود

رونق حسن تو هر چند که افزون گردد

عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود

داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی

نتواند که ترا بیند و مجنون نشود

رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد

حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود

می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد

آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود

هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات

عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود

یار را هست بحال تو فضولی رحمی

هست امید که این حال دگرگون نشود