فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود

شبم از وصل تو با روز برابر شده بود

همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع

سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود

می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب

که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود

داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ

کز فروغ مه روی تو منور شده بود

در بساط طربم با قلم دولت وصل

نقش هر کام که بایست مصور شده بود

عود در آتش رشک طرب من می سوخت

که دماغم بهوای تو معطر شده بود

بود بزم طربم دوش فضولی چمنی

که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود