فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

با عارض تو شمع کشیدی زبان بحث

وز گرمیش گرفته زبان در میان بحث

گفتند غنچه با دهنت بحث می کند

معلوم می شود هنر او زمان بحث

دی زد دم از دهان تو ذره که نیست باد

ما را ازو نبود اگر چه گمان بحث

آنی که با عذار تو گل کرده بحث لیک

از خجلتی که دیده عرق کرده آن بحث

مه خورده تیر رشک ز حسن تو بر جگر

با ابرویت هلال شکسته کمان بحث

بحث است کار چشم و دلم بهر تیغ تو

خون است در میانه ایشان نشان بحث

از مدرسه مجوی فضولی فراغتی

کانجا مقام مدعی است و مکان بحث