فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

جانی که هست رسته ز آزار او کجاست

آزاده که نیست گرفتار او کجاست

آسوده که داشته باشد فراغتی

در دور غمزه های ستمگار او کجاست

صاحب دلی که در دل او نیست بار غم

در آرزوی لعل گهربار او کجاست

من نیستم فتاده رفتار او همین

افتاده که نیست ز رفتار او کجاست

تنها مگو که واله رخسار او منم

آن کس که نیست واله رخسار او کجاست

بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی

چشمی که هست قابل دیدار او کجاست

دل بود جای محنت بسیار او بسوخت

در حیرتم که محنت بسیار او کجاست

از غم دل فضولی زارست بی قرار

یارب قرار بخش دل زار او کجاست