فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

در غمت کارم به چشم اشکبار افتاده است

چشم را با دل مرا با چشم کار افتاده است

لاله ها را چاک می بینم گریبان غالبا

آن سهی قد را گذر بر لاله زار افتاده است

پای بر سبزه نهادی رشک زد آتش بآب

یا ز تو عکسی بآب جویبار افتاده است

هر که رخسار تو را با چشم مستت دید گفت

گلشنی را ترک مستی بر کنار افتاده است

چشم گر افکنده ای  بر اشکِ من ، از رحم نیست

مست بر آب روان بی اختیار افتاده است

هست هر نقشی که قدرت می کشد مرغوب لیک

از همه مرغوب تر نقش نگار افتاده است

چشم من جرم فضولی را نمی دانم که چیست

گرچه می دانم ز چشم اعتبار افتاده است