فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

از جان بدود دل غم خالت برون نرفت

وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت

از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک

وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت

از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن

هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت

آورد تاب جسم نزارم بآه دل

در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت

ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد

ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت

صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور

تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت

در راه عشق کرد فضولی وداع دل

عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت