فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست

تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست

نیست معلوم غم من همه عالم را

همچو من غمزده در همه عالم نیست

می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک

هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست

عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل

کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست

هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست

نیست یک دل که دران سلسله پرخم نیست

هیچ کس را خبری نیست ز ذوق غم تو

سبب اینست که دردهر دلی خرم نیست

مگذران بی می و معشوق فضولی زنهار

حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست