من به غم خو کردهام جز غم نمیباید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمیباید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنیآدم نمیباید مرا
کس نمیخواهم که بینم گر همه چشم من است
اختلاط مردم عالم نمیباید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمینوشم دل خرم نمیباید مرا
میدهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بیجمالت دیده پر نم نمیباید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمیباید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمیباید مرا