فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

شبی آمد به خوابم یار و برد از دیده خوابم را

سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را

ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد

چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را

بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو

فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را

درون دل به تیغ شوق شد پر کاله پر کاله

چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را

نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم

همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را

چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد

فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را

فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم

مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را