فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۸

منم افتاده چو پرکار بسرگردانی

متصل از حرکات فلک چوگانی

گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی

گاه در بادیه فقر ز بی سامانی

گاه در کوی بلا با علم رسوایی

گاه در گوشه محنت بغم تنهایی

بخت را با الم سابقه بد عهدیست

چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی

دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم

ابر را نیست چو چشم تر من گریانی

مردم دیده من خون جگر خورده بسی

که سرامد شده در عالم اشک افشانی

مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان

عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی

چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم

کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی

باقی عمر برینم که کنم بهر معاش

. . . عمر تلف معرفت نادانی

ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود

بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی

حالیا از اثر تیره دلان رتبه من

بست بستر ز جمادی شده حیوانی

طوطی طبع مرا گرچه بهنگام سخن

بود در طرز ادا کیفیت روحانی

دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران

که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی

آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم

خسرالدنیا والآخره در پیشانی

ترک دینی جهت راحت عقبی کردم

نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی

مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری

گر شوم مستحق مرحمت ربانی

علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد

عملم نیز سوا وسوسه شیطانی

بامیدی عمل و علم نماند آن املم

که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی

دارم امید که بی علم و عمل حب علی

گیردم دست درین وادی سرگردانی

آن امام همه کز روی رضا طاعت او

هم بر انسی متنحم شده هم برجانی

رای او رافع رایات جهان آرایست

شان او منزل آیات عظیم الشانی

نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست

انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی

حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت

که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی

اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند

که جهان قابل آن نیست که گردد فانی

گر نباشد جهت قوت ارکان وجود

در کف رغبت او رشته عالم بانی

هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد

خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی

میزان کرم او بسر خوان بهشت

بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی

عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست

جز صلای سر خوان کرم او بانی

یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد

انطفا نایره شهره نوشروانی

آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا

چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی

ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست

درک را دانش تو دایره حیرانی

در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف

وهم را وسعت آن کو که کند میدانی

برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست

بخدا بندگیت هست به از سلطانی

گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل

می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی

ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا

می توانی که بجایش سگ خود بنشانی

کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت

سخنم به ز در بحری و لعل کانی

خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود

در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی

در عراق عرب امروز منم سلمان را

به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی

گرچه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست

قطره ای را نبود حوصله عمانی

لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات

در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی

من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم

کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی

بهمین محرمی ارباب فراست دانند

که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی

دارم امید که تا هست بگلزار سخن

بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی

فضل مداحی اولاد نبی را دایم

دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی