فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۱

دلا تا کی چنین در قید آن زلف دو تا باشم

اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم

گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم

گه از بار غم آن ابروان خم دو تا باشم

مران از کوی خویشم ای پری هر دم برسوایی

چو من دیوانه ام بگذار در دارالشفا باشم

ندارم تاب دوری اینقدر از بخت می خواهم

نباشم بی تو یکدم با تو باشم هر کجا باشم

براهت در طلب عاجز نیم کز ناتوانیها

درین ره می توانم همره باد صبا باشم

هوایت را نخواهم کرد بیرون چون حباب از سر

مگر روزی که سر بر باد داده زین هوا باشم

من از رنج و عنای عشق دارم نشئه راحت

ندارم راحتی هر گه که بی رنج و عنا باشم

مکش ای هجر در کنج غمم بگذار تا زینسان

بسوز و گریه شبها شمع این ظلمت سرا باشم

حرامم باد لذتهای درد عافیت بخشت

اگر با لذت درد تو مشتاق دوا باشم

چنین تا کی من از تو بی خود و تو بی خبر باشی

تو محجوب از من و من آرزومند لقا باشم

من و عشق بتان تا زنده ام حاشا که بگذارم

طریق عاشقان و زاهدان خودنما باشم

نه رسم و راه زاهد رنگ و بوی عقل و دین جویم

ز قول و فعل واعظ طالب صدق و صفا باشم

به سجاده بساط آرای اطواری حیل کردم

به سبحه سلسله جنبان آیین ریا باشم

تعین خوش ندارم تا نیابد کس نشان از من

همان بهتر که گم در وادی فقر و فنا باشم

ملول از اختلاط ناکسانم ای خوش آن روزی

که نی با من کسی بی با کسی من آشنا باشم

نمی گنجد مرا در سر که از دون همتی چون مور

برای دانه آزرده در هر زیر پا باشم

بر آن می داردم همت که کام از حرص کم جویم

نهاده بر سر هر گنج پا چون اژدها باشم

کند همت مرا از جمله آفاق مستغنی

فقیر محتشم سیرت گدای پادشا باشم

نگردانم سگ کوی و گدای خوان کس خود را

سگ کوی و گدای خوان شاه اولیا باشم

زبان بر بندم از ذکر ثنای غیر هر ساعت

گشایم نطق مداح علی المرتضا باشم

شهنشاهی که ممکن نیست پایان ثنای او

اگر یابم دوام عمر و مشغول ثنا باشم

بشرطی داده ایزد حسن گفتاریم که تا هستم

به بستان مناقب بلبل دستان سرا باشم

گهی دامان و صف پنجه عنتر فکن گیرم

گهی مفتاح باب معجز خیبرگشا باشم

گهی پرده کش گلهای باغ انما گردم

گهی رشته کش درهای درج هل اتی باشم

گهی زنک شک از آیینه لاسیف بزدایم

گهی آیینه دار نور فیض لافتی باشم

دم از اوصاف آن شه می زنم صد غنچه را در دم

سزد گر چون صبا از نکهت آن دلگشا باشم

بخاک پای او پی برده ام کو خضر فرح پی

که او را سوی آب زنده گانی رهنما باشم

منم جا کرده در سلک سکان آشیان او

مرا می زیبد از سر خلقه اهل وفا باشم

نیم در مهر او از مالک و عمار و بوذر کم

چو صدقم از همه بیش است کم از کس چرا باشم

شها شفقت شعارا چشم آن دارم که در راهت

ز گمراهی نباشم اهل خوف اهل رجا باشم

مرا کافیست از عالم سر کوی تو سر منزل

نمی خواهم که یکدم از سر کویت جدا باشم

بهر نیک و بدی بخت از تو نومیدم نگردانم

اگر نیکم اگر بد قابل عفو و عطا باشم

همین بس اعتقاد من که در معموره هستی

همین حاکم ترا دانم همین تابع ترا باشم

بحیر کسر احکامت سر تسلیم پیش آرم

بامر و نهی فرمانت سگ طوق رضا باشم

ز لطفت گویم ار کیفیت ذوق و صفا یابم

ز قهرت دانم ار شایسته جور و جفا باشم

نه وقت انکسار عجز دل رنجانم از گردون

نه در خیر و تدارک نیز ممنون قضا باشم

اگر سلطانی عالم دهندم کی پسند افتد

پسند است اینکه درگاه ترا کمتر گدا باشم

چنان نبود که با خدام درگاهت شوم همدم

اگر با قدسیان در بارگاه کبریا باشم

شها این مقصد و این مدعا دارم که در عالم

ز لطفت و اصل هر مقصد و هر مدعا باشم

ز بحر فیض دریای نجف موجی رسد بر من

کنم غسل طریقت پاک از رجس خطا باشم

گهی از سایران جلوه گاه مصطفی گردم

گهی از زایران روضه خیرالنسا باشم

ز راه صدق باشم قاصد طوف حسن یعنی

بدان شه قاصد درگاه شاه کربلا باشم

ز زین العابدین و باقر و صادق رسم جایی

بارشاد ائمه قابل قرب خدا باشم

ز خاک خطه بغداد یابم نکهت موسی

ز اقلیم خراسان طالب نور رضا باشم

جواد از جود هادی از سخا بخشد مرا بهره

ز لطف عسکری مستوجب جود و سخا باشم

دمی کز ملک معنی سوی صورت مهدی هادی

بر افرازد لوای معدلت زیر لوا باشم

الهی چون فضولی روزیم کرد آن که پیوسته

ز الطاف علی و آل با برگ و نوا باشم

چو من در ابتدا از شاه مردان برده ام فیضی

چنان کن کین چنین از ابتدا تا انتها باشم