سپیده دم که شد از اختلاط لیل و نهار
ره مخالطه میش گرگ را دشوار
میان سبزه تر بود در چرا رمه
رسید گرگی و نگذاشت زان رمه آثار
ز مهد خاک گشوده بگرم مهری چرخ
گرفت دایه صفت طفل مهر را بکنار
نمود طلعت خورشید و شد ستاره نهان
چنانکه از اثر خان عرب نمود فرار
بعزم صید عرب خان آسمان رفعت
به باد پای بیابان نورد گشت سوار
علم کشیده روان سایه ظفر بر سر
سپه کشید صف نصرت از یمین و یسار
غبار راه سپاهش بلطف چون سیقل
زدود ز آیینه طبع روزگار غبار
رسید از قدم مرکبش شرف بزمین
بخاک لطف چمن داد از گل رخسار
ز راه مرحمت ابواب عدل و انصافش
کشوده بود بی رحمت صغار و کبار
که ناگهش بره آمد غریب جانوری
چه جانور بره خوب رنگ و خوش رفتار
همان بره که حمل نام دارد و خورشید
باو گهی که رسید می رسد زمان بهار
ز گوسفندی زاده که بهر اسمعیل
برسم هدیه فرستاد ایزد جبار
شبیه مشک لطافت گرفته از صحرا
نمونه گل تازه شگفته در بن خار
قضا که هست نتیجه رسان هر مخلوق
درو نهفته بحکمت نتیجه بسیار
ز مغز و پوست بشاه و گدا پیام رسان
ز پشم و گوشت بصوفی و باده کش غمخوار
کشیده تیغ وهمه بهر کشتن او لیک
طبیعتش بهمه فیض خسته لیل و نهار
چو دلبران همه دل بسته محبت او
چو عاشقان همه دم کرده خو بناله زار
زبان حال کشید و بناله دلسوز
چه گفت گفت که ای جان آسمان مقدار
من ضعیف روزی که زادم از مادر
بغیر غصه ندیدم ز چرخ کج رفتار
فکند راعی حکمت مرا بجسم ضعیف
میانه عربان درشت ناهموار
جماعت نجس نخس ناپسند فعال
گروه بدروش و بدمزاج و بداطوار
قرار داد همه بر تمرد و عصیان
نفاق در دل ناپاکشان گرفته قرار
ز مدبری همه را در خطا و ضبط شعور
ز گرهی همه را فتنه و فساد شعار
گرفته ذمتشانرا حقوق بی پایان
و لیک صعب بریشان ادای یک دینار
گهی بجانب بصره گزیده راه گریز
گهی بسوی جزایر کشیده رخت قرار
ز نا امیدیشان گاو کرده ترک فدات
پی گریز ستاده همیشه در ته بار
ز فکر تفرقه شان گوسفند مانده ملول
ز بار دنبه و آوردن بره بیزار
همیشه در حذر آنکه کی نماید خیل
مدام ازان متوهم که کی رسد الغار
در آن میانه کشیدم عذاب تا وقتی
که یافتم اثر لشکر ظفر آثار
کنون هم از اثر شومی همان هردم
بمن رسید ز خیل و حشم بسی آزار
رسید غارت لشگر فراغتم نگذاشت
ز مادر و پدرم دور کرد یار و دیار
بهر که روی نهادم بقصد من برخواست
شدند تشنه بخونم سپاهی خونخوار
براه حضرت خان آمدم که شفقت او
ز پست کندن و کشتن مرا دهد زنهار
اگرچه هست گنه با مخالفان بودن
ازان گناه بصد عذر کردم استغفار
ز اختلاط سگان حشم بریدم میل
ز شکل بز قدمان عربان شدم بیزار
اگر چه داشتم اقرار بر محبتشان
چو رفت ترس من امروز کی کنم انکار
هزار لعن بمنصور باد و بر حافظ
هزار لعن دگر بر ربیعه غدار
هزار لعن بر اهل مشعشع کافر
که شد بفتوی ایشان ربیعه هم کفار
هزار شکر که عفو و عطای حضرت خان
مرا خلاصی داد از تقلب فجار
ایا بلند نظر خان معدلت پیشه
که می کند همه عالم بعدل تو اقرار
بدان رسید که از پرتو عدالت تو
به گوسفند شود گرگ بی مروت یار
تویی ملاذ بهر کس که می شود عاجز
تویی طبیب بهر کس که می شود بیمار
برای فتح چه تشویش دارد آن لشکر
که چون تو شاه سواری درو بود سردار
به فتحهای پیاپی گرفت بخت تو زیب
بصورتی که ز گلهای گونه گونه بهار
کسی که داشت بیک حبه صد هزار نزاع
گرفت بخت تو یغما ازو هزار هزار
کسی که قوت اقبال تو نمیداند
در مخالفتت میزند در اول بار
بس از مشقت بی نفع سعی بیهوده
ره متابعتت می گزیند آخر کار
ببانک طبل تو گر عرصه جوازر خواست
جمیع اهل جزایر ز خواب شد بیدار
چشید جرعه از جام مهر تو حافظ
برون شد از سر او فکر فاسد اسرار
فکند شعشعه عکس مهجه علمت
درون جان مشعشع هزار شعله نار
چه جای خطه واسط چه جای سر حد بر
بششتر و بحویزه رسید این اخبار
سپهر منزلتا با جمیع خسته دلان
تویی پناه که باشی ز عمر بر خوردار
چو هست کار فضولی ثنای اهل کرم
اگر ثنای تو گوید ازو غریب مدار
مدام تا حشم و بادیه اثر دارد
همیشه تا بود از گاو و گوسفند آثار
مباد دور ز فرق سر تو سایه حق
ز فیض بخت رسد متصل ترا ادرار