فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

سحر که عامل دین را فزود رونق کار

فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار

مگو جمیله مهرست در کنار زمین

مگو سفیدی برفست بر سر کهسار

یکی کشیده همه شب مشقت سرما

کنار منقل آتش گرفته روز قرار

یکی نشسته همه شب میانه باران

بر آفتاب فکندست صبحدم دستار

ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی

که همچو نیت ظلم است در دل اسرار

باب جوهرسان دست در مه بهمن

که بر مثابه زهرست در طبیعت مار

چنان ز تندی دی بست در هوا باران

که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار

زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر

بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار

نکرد فایده سنجابی سحاب برعد

هزار بار ز سرما کشیده ناله زار

میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام

شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار

ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت

دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار

یکی ز روضه گلی چند در میان آورد

یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار

جهان گرفت درین بخت جانب مالک

که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار

ز حال مردم صحرانشین درین موسم

به است حال مقیمان حجرهای مزار

کنون درآی در آتش بسان ابراهیم

گرت هواست که آتش ترا شود گلزار

درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم

که شخص نور ترا در نظر نماید نار

ره مطالعه آفتاب بر ماهی

ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار

ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟

بر آتش است دل ماهیان قعر بحار

نکرده فرق نامیه درین موسم

هوای بادیه را آب تیشه بخار

ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت

ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار

لباس لطف بمقراض اختلاف هوا

بباد موسم گل دیده عناصر چار

بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن

مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار

خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد

دهد بکنج قناعت فرار را بقرار

درون خانه در آید در ابتدای خزان

رهی برون نبرد تا بابتدای بهار

صراحی و کتابی و سازی و صنمی

جزین چهار که گفتم نباشد او را یار

گه از کتاب رساند بدیده نور سرور

گه از مطالعه صفحه رخ دلدار

گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور

گهی کشد به مشام از بخور عود بخار

درو دریچه خلوت سرا فرو بندد

بسان دیده احباب بر رخ اغیار

در انتظار شد از بهر اعتدال هوا

بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار

نیابد از الم دهر آفتی ز انسان

که ز اهل شرک محبان حیدر کرار

مه سپهر ولایت شه ولایت دین

امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار

مدام در همه افعال مدرک احوال

همیشه در همه احوال واقف اسرار

کسی که واقف او از وجود فایده مند

کسی که واقف او از حیات برخوردار

میان بخدمت او مرگ بست بست کمر

کمر که هست همینست ماعدا زنار

نبوده روز عزا از کمال فیض هنر

جز او معین ز مهاجر معاون و انصار

ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می

که صبح روز جرایم همی شود هشیار

قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد

بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار

که همتش دم تحریک می تواند داد

بکمترین گدایان قطار همره بار

اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر

و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار

قطار هفته ایام را همیشه قضا

بدست سلسله آل او سپرده مهار

مدار عالم کون فساد بی بنیاد

نقیض روز قیامت شبست کوته بار

درین شبند همه خلق مست خواب غرور

همین علیست پی طاعت خدا بیدار

بهم نیامدن چشم او بخواست چنین

چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار

ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را

ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار

امین گنج وفا مقتدای راه نجات

ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار

ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح

ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار

بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر

زمان زمان بتضرع زمانه غدار

قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش

ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار

قدم قدم بره سالکان طوف رهش

طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار

ایا خجسته خصالی که منت کرمت

نهاد طوق غلامی بگردن احرار

کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست

سزای نعمت الطاف ایزد جبار

به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ

به ره روان ره التجا تویی غمخوار

بلند منزلتا آن منم که شام و سحر

زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار

ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس

ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار

گرفته بهره ز خوان عنایت عامت

هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار

امید هست که تا هست در زمین فلک

همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار

بهار جاه محبت بود بری ز خزان

خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار