سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۳

یارب این مائیم و این صدر رفیع مصطفاست

یارب این مائیم و این فرق عزیز مجتباست

یارب این مائیم و این روی زمین یثرب است

کاسمان را هفت پشت از رشک یک رویش دوتاست

خوابگاه مصطفی و کعبه مان از پیش و پس

بارگاه و منبر حنانه مان از چپ و راست

یارب این راحت که ما دیدیم در دوران که دید

یارب این دولت که ماداریم درعالم کراست

یارب این روضه است و این گلهای رنگین زان اوست

یارب این مائیم و این دلهای سنگین زان ماست

در دل سنگ آب و آتش زین سبب رقاص گشت

ای دل ار سنگی پس آخر آتش و آبت کجاست

سرفراز ای مردم دیده کزین هر ذره ای

سرمه از خاک کف پای نبی الانبیاست

سلموا یاقوم بل صلوا علی الصدر الامین

مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین

منت ایزد را بدین گردون اعلا آمدیم

منت ایزد را بدین درگاه والا آمدیم

اشکباران با دل پرآتش و چشم پرآب

همچو ابر تیره از پستی به بالا آمدیم

لب به مدحت برگشاده چون عطارد تاختیم

جان به خدمت بر میان بسته چو جوزا آمدیم

مه بسی بینیم چون بر اوج گردون برشویم

در بسی چینیم چون در قعر دریا آمدیم

از رخ جوزا گل افشانها کند روح الامین

بر سر ما چون در این روضه تماشا آمدیم

حاجب لوانهم جاؤک ما را بار داد

تا نپنداری که بی دستوری اینجا آمدیم

ذره ای بودیم زیر سایه ای پنهان شده

آفتاب دین چو برما تافت پیدا آمدیم

سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین

مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین

ای که هرگز هیچ ملت چون تو پیغمبر نیافت

هیچ دین در دور عالم چون تو دین پرور نیافت

جبرئیل آن پیک حضرت با هزاران پر نور

سایه گرد براقت را بوهم اندر نیافت

آسمان کو بر در رحمت معلق حلقه ایست

همچو کرسی عرش را جز حلقه بر در نیافت

هر که از خاک کف پای تو تاج سر نساخت

دست چون بر کرد تا دستار جوید سرنیافت

خصمت از بهر جراحتهای هفت اندام خویش

گرچه اندر هفت دوزخ جست خاکستر نیافت

جان شیرین داد و از تلخی جان کندن نرست

شور بختی کز نمکدان لبت شکر نیافت

هر که تخم حاجتی درکشت امیدی فکند

بی درودت هیچ ندرود وز کشته خود برنیافت

سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین

مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین

ای دل پر درد تو مهمان سرای جبرئیل

جز چنان دل کی تواند بود جای جبرئیل

آشیان طوطی نطقت برون آسمان

گلستان بلبل نعتت و رأی جبرئیل

آنچه تو بی جبرئیل از راز گفتی با خدای

کس نداند هم تو دانی و خدای جبرئیل

گرچه طاوس ملایک جبرئیل آمد ولیک

هست دیدار همایونت همای جبرئیل

خوب نبود پای طاوسی ز خاک در گهت

چو سر هدهد متوج گشت پای جبرئیل

چون فرود آمد که بود او جبرئیل مصطفی

چون تو پذرفتی که بود آن مصطفای جبرئیل

وحی اگر چه منقطع شد لیک هرساعت فتد

در خم گردون ندای این صدای جبرئیل

سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین

مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین

ای گزیده سالکان گرم رو راه ترا

سرکشان گردن نهاده ریقه جاه ترا

هر سحرگه گنبد آیینه گون برداشته

صد هزاران صیقل پر نور یک آه ترا

آفتاب از کلک زرین بر رخ سیمین ماه

فتح نامه ساخته نصرمن الله ترا

روی مه بشکافتی این بود جرمت والسلام

کان سگان بشکافتند آن روی چون ماه ترا

چون مه نخشب سوی چاه آمدی هر نیم روز

چشمه خورشید اگر دریافتی جاه ترا

غرفهای خلد دهلیزی است ایوان ترا

حلقهای چرخ زنجیریست درگاه ترا

شهپر سیمرغ مشرق باز نگشاید ز هم

تا خروس این حرف ناموزد نکو خواه ترا

سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین

مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین

ابر رحمت مهتر ازان دست چون جیحون فرست

تشنگان را شربتی گر ممکن است اکنون فرست

گر گشائی چشمه ای زان چشمه پر نم گشا

ور فرستی نافه ای زان نافه پر خون فرست

قصه این خاکبازان را بخواندستی براز

چو پسندیدی به نزد ایزد بیچون فرست

هر دعا کین جمع کرد و هر ثنا کین بنده گفت

بر زمین مگذار و یک یک را سوی گردون فرست

لاف فرزندی نیارم زد درین خضرت ولیک

خدمتی کردم ز حضرت خلعتی بیرون فرست

سیم و زر قدری ندارد نیستم دربند آن

از قبول خویش زنجیری بدین مجنون فرست

یا رسول الله سزاواری که گویم: ای خدا

بر رسول الله درود از هر چه هست افزون فرست

سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین

مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین

ای دل پر درد وقت آمد بیا درمان بخواه

بایدت صد گنج شادی یک غم ایمان بخواه

هرزمانی گوئی که شد کشت امیدم سخت خشک

ابر رحمت هست بر سر هین بیا باران بخواه

گر همی خواهی ز دست نفس اماره خلاص

هیچ عذری نیست و هم عدلست و هم سلطان بخواه

یا رسول الله حدیث بندگان با حق بگوی

یا ولی الله گناه امت از یزدان بخواه

یا نبی الله به رحمت حجت ایشان بپرس

یا صفی الله به فرصت حاجت ایشان بخواه

یا حبیب الله تو شکر این گرانباران بگوی

یا امین الله تو عذر این گنه کاران بخواه

ما سر رشته صلاح خویشتن گم کرده ایم

هر چه می باید تو دانی و توانی آن بخواه