سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶

اکفی الکفاة مشرق و مغرب رشید دین

کامد فلک به زیر و محلش ز بر نشست

چون خیزران دو تا شد تا بار همتش

بر پشت قبه فلک شیشه گر نشست

وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار

گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست

آخر نه سیدی که سوار براق بود

بر لاشه برهنه بس مختصر نشست

عیسی که نقره خنگ سپهر ست مرکبش

زو هیچ کم نشد که بر آن لاشه خر نشست

اندر جهان که شیر سوار است آفتاب

بر ثور و بر حمل کرمی کرد اگر نشست

اسبک نشاط پایگه خاص می کند

کاسب رکاب خواهش از طبع خور نشست؟

بر آخر جفای غلامان نیارمد

هر مرکبی که خواجه ممدوح برنشست