سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

ایکه دل را دل و جان را جانی

وز دل و جان چه نکوتر آنی

از تو دل در بر من عاریتی

بی تو جان در تن من زندانی

دل فدای تو که بس دلجوئی

جان نثار تو که خوش جانانی

ایکه در دل چو جهان می دانی

آه کز دیده چو جان پنهانی

عاشق زار توام می بینی

بنده خاص شهم می دانی

قصه آتش دل من چکنم

خود تو چون آب فرو می خوانی

در میان دلی و این چه عجب

وطن گنج بود ویرانی