سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

خورشید چنان نور ندارد که تو داری

ناهید چنان سور ندارد که تو داری

با لاله چون جام گل میگون بستان

آن نرگس مخمور ندارد که تو داری

مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن

زان خوشه انگور ندارد که تو داری

مندیش و گهر پاش ز یاقوت که دریا

آن لؤلؤ منثور ندارد که تو داری

خوش باش بدان طره و عارض که شب و روز

آن عنبر و کافور ندارد که تو داری

هر چند تو دانی زدل من که زمانه

آن بنده مأمور ندارد که تو داری

مردم ز غمت زنده کنم باز بیک بار

کان معجزه صد صور ندارد که تو داری

جان تو که از بندگی خویشتنم شاه

این گونه همی دور ندارد که تو داری

بهرام شه آن شه که فلک گوید اقبال

آن رایت منصور ندارد که تو داری

حقا که توئی سایه حق گرچه به تحقیق

مه صد یک آن نور ندارد که تو داری