عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۲

می‌روم بر خاک دل پر خون ز تو

زاد راهم درد روزافزون ز تو

در دو عالم نیست کاری با کسم

کز همه کس فارغم بیرون ز تو

تا به کی بر در نهم درانتظار

صد هزاران چشم چون گردون ز تو

چند ریزم از سر یک یک مژه

همچو باران اشک بر هامون ز تو

تو بتاز از ناز شبرنگ جمال

تا نتازد اشک من گلگون ز تو

تخت بنهادی میان خون دل

تا بگردند اهل دل در خون ز تو

می‌فرود آید به جان غمکشم

هر نفس صد درد دیگرگون ز تو

گر تو یک درد مرا معجون کنی

کی کنم با خاک و خون معجون ز تو

رحم کن زین بیش زنجیرم مکش

زانکه بس زار است این مجنون ز تو

وصل تو هرگز نیابد هیچکس

من طمع چون دارم آن اکنون ز تو

لیک کی گردد امیدم منقطع

هر دمم صد وعدهٔ موزون ز تو

یک رهم یکرنگ گردان در فنا

چند گردم همچو بوقلمون ز تو

تا فرید از خویش بی اثبات گشت

محو شد در عالم بیچون ز تو