همه شب دوش من بیدار بودم
ندیم حسرت و تیمار بودم
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجر دوست برخوردار بودم
چو محنت کشتگان اندر تحیر
بمانده روی در دیوار بودم
همی جان کندم اندر فرقت یار
مبر آن ظن که من بیکار بودم
زسودا و ز صفرا و طپیدن
بسان مرد نا هشیار بودم
مرا گویند چون بودی چگویم
مگر بهتر شوم بیمار بودم