سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

گشت عنابی سرشکم زان لب عناب رنگ

هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ

بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش

آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ

مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است

هم زرنگ است آنکه گل را می دهد مهتاب رنگ

عارضش آیینه حسن است و خطش رنگ او

بس عجب نبود برآیینه ز مشک ناب رنگ

در دهان تنگش آن سیمابگون دندان پر است

از برای آنکه ناید جای بر سیماب رنگ

عمر و دولت باشد اسباب نشاط و جز رخش

والله ار در چشم آرد هیچ از این اسباب رنگ

عارض و خطش چو آب و آتش سازنده اند

خود به آتش کی کند در عهد خسرو آب رنگ

شاه شاهان جهان بهرامشه شاهی که هست

خاک درگاهش ز عزت همچو در محراب رنگ