سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید

و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید

آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت

وآن گل که رفت سالی چمن رسید

دل رفته بود و جان شده منت خدای را

کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید

خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن

کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید

شاهی که از نهاد کمند زره درش

با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید

نقاش صنع چهره خوبش همی کشید

بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید

در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت

نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید

گفتم ز لعلدان لبش باده چنم

چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید

برشادی رسیدن شاهی که بر دلش

از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید

بهرامشاه شاه که در ملک دولتش

آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید