سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۶

برآنم که امروز چون داد خواهی

نهم قصه ای در چنین بارگاهی

ببارم ز پالونه دیده آبی

برآرم ز آیینه سینه آهی

کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد

چنین توشه برسر شاه راهی

جهاندار شاها چو رای بلندت

بیفزود من بنده را پایگاهی

چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی

چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی

بر آن داشت او یار بی مایه را

که جوید ز خصمیش آبی و جاهی

فرو جمله گردد ز اشعار بنده

سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی

برون برد در هر سه نام دگر کس

درآورد و در نشر این بود ماهی

زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان

ز کهدان جمشید کم گیر گاهی

ولیکن به حق خدائی که بر حق

بپرورد شاهی چو بهرام شاهی

بیفزود از فرق او تاج قدری

بیاراست از ذات او صدر گاهی

کزین گونه مکری بدین نوع غدری

نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی

برون برد زینی برآورد شینی

چون زینها که گفتم ندارد گناهی

نه چون من بود هر که دارد ثنائی

نه در تو رسد هر که یابد کلاهی

چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی

نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی

مرا از ثناهای خورشید ذاتت

بر این نیست جز صبح صادق گواهی

در ابواب علمم هنوز اختلافی

در انواع فضلم هنوز اشتباهی

تو شاها میندیش ازینها که گفتم

همان دان که هستم یکی داد خواهی

من از خاندان مانده مظلوم و آنگه

همه ذمیان را به عدلت پناهی

برای رضای خدائی که دادت

چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی

که تنبیه او را به جائی رسانی

کزو عالمی را بود انتباهی

به اقبال خود سرخ رویم همی کن

که بنده گل و رای شاهی است ماهی

چو باغ هنر یافت جویی ز آبی

نباید که سربرکشد هر گیاهی