سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید

بزرگ جشن همایون و ماه فروردین

خجسته بادا بر آفتاب روی زمین

علاء چتر و کلاه و بهاء افسر و بخت

جمال تیغ و نگین و جلال مسندو دین

سپهر قدرت و ناهید بزم و فرخ مهر

شهاب حمله و مریخ رزم و کیوان کین

یمین دولت و دولت بدو گرفته کمال

امین ملت و ملت بدو بمانده متین

ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود

که جان صورت ملک است و نور دیده دین

زمانه قدرت شاهی که گر نگاه کند

به چشم رأفت و رحمت به بنده مسکین

اگر چه همچو الف در جهان ندارد هیچ

شود به دولت او تاجدار همچون شین

به طبع و کف جوادش زمانه برده یسار

برای و قدر بلندش سپهر خورده یمین

سمن نروید هرگز چو مدح او خوشبوی

شکر نباشد هرگز چو یاد او شیرین

ز رأی روشن او شد زمین فلک آثار

ز عدل شامل او شد جهان بهشت آئین

همی بنازد تاج و کلاه و گاه بدو

چو کان بزر عیار و صدف بدر ثمین

خدایگانا شاها مگر تو خورشیدی

که طول و عرض زمین شد ز جود تو زرین

توئی که صورت اقبال را ز سر تا پا

ز بهر دیدن تو دیده گشت چون پروین

ز سهم تیر تو خصمت دو تا شود چو کمان

شهاب وار چنان کو برون جهد ز کمین

چو مر عدو را گوئی بگاه کینه که هان

چو مر ولی را گوئی به وقت حمله که هین

ز بیم تو به جهد بی خلاف زهره آن

ز قهر تو نکشد کوهسار جمله این

جهانیان و جهان را رسید گوئی چشم

در آن زمان که تو با ابرو اندر آری چین

تو آفتابی و بر مه شود ز فر تو خاک

ز بس که پیش تو شاهان بره نهند جبین

خهی سعادت با طالع تو کرده قرآن

زهی سلامت با دانش تو گشته قرین

دل ستم شده از عدل شامل تو ضعیف

تن امل شده از فر بخشش تو سمین

کسی که دید بیان تو دید عالم علم

کسی که یافت امان تو یافت حصن حصین

خدای داده بداد و دهش ترا الهام

سپهر کرده برای و روش ترا تلقین

توئی ز عالم چون عالم از صدف مقصور

توئی ز شاهان چون مصطفی ز خلق گزین

بسان حلقه انگشتریست بر خصمت

همه چنانکه ترا هست جمله زیر نگین

به قدر بیشتری از همه جهان هر چند

توئی جهان را امروز شاه باز پسین

همیشه تا که نشاط مراد را باشد

ز جرم گنبد خضرا طلوع زهره جبین

ز جام زهره زهرا می نشاط بنوش

ز باغ گنبد خضرا گل مراد بچین