ای دور ملک تو سبب دور آسمان
وی هیچ دیده چون تو ندیده خدایگان
خورشید داد و دینی جمشید تاج و تخت
دریای عفو وجودی و دارای انس و جان
هم روی روزگاری و هم پشت کارزار
هم راعی زمینی و هم راعی زمان
ابر درر نثاری و بحر گهر عطا
سعد زحل محلی و کوه فلک توان
گفته بلند موکب تو باظفر سخن
کرده دراز خنجر تو بر عدو زبان
پاشیده نور گوهر تاجت بر آفتاب
گسترده سایه گوشه چترت بر آسمان
در مدحتت گشاده ملک چون دولت لب
در خدمتت به بسته فلک چون قلم میان
شیران همی روند ز بیمت همه نگون
مرغان همی پرند ز عدلت همه ستان
بر بندگان گشاده سعادت دهان که هین
بر حاسدانت گفته شقاوت که هان و هان
بدخواه تو ز هیبت تو هست بر زمین
محبوس گور گشته چو مشک و چو زعفران
هم نام تو به دولت تو مانده بر فلک
سرسبز و سرخ روی چو سرو و چو ارغوان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
ای همچو گل مطیع تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی رنگ و بی روان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله چو باز همدل و چون باد هم نفس
هر یک چو سرو و همسر و چون بید بی زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه این بود بخدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیاب
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب و شش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران