سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - این قصیده از سر تأسف گفته به نشابور فرستاد

من همان طوطی شکر سخنم

که صدف بود حقه دهنم

گنبد عقل طاق دستارم

گلشن جان رواق پیرهنم

صنمی بر سریر فضل و ادب

تاج بخشان بحر و بر شمنم

فلکی کرده گردش فلکم

زمنی کرده جنبش زمنم

تاج سر داشت جبرئیل مرا

این زمان خاک پای اهرمنم

گاه ننگ آیدم همی که شدم

از که والله که هم ز خویشتنم

نیستم زنده پس اگر هستم

بوفا و کرم که من نه منم

مجمر مهر سوخت چون عودم

چنبر ماه تافت چون رسنم

نم کشیده چو برگ نسترنم

خم گرفته چو شاخ نارونم

هم ز محنت چو کوه شد جانم

هم ز کاهش چو کاه گشت تنم

توشه ای نی که آن دهد قوتم

گوشه ای نی که آن بود سکنم

هر چه آورد روز روزی ام

هر کجا در رسید شب وطنم

درد بی منتهاست درمانم

مرگ هر ساعتست زیستنم

آشنا کردن است رفتارم

کوه بر کندن است ده زدنم

دم زند در میان ره صد جای

تا ز خاطر به لب رسد سخنم

بس بود چشم مور بر پشه؟

چارسو گور و پنج سو کفنم

یارئی یارئی که رنجورم

رحمتی رحمتی که ممتحنم

گرچه از هیچ کمترم به جوی

بر دل خو چو صد هزار منم

آخر ای آرزوی دل تا کی

در دل این آرزو فرو شکنم

چون نمایم هزار دستانی

چون یکی گل نروید از چمنم

بر دمد خیره خیره چون خط دوست

خار خار از میانه سمنم

پای در گل چگونه رقص کنم

دست بر دل چگونه دست زنم

فتنه روزگار من آن است

که در این روزگار پر فتنم

باهزاران ستور بی فش و دم

در یکی قرن و در یکی قزنم

عور بی مایه اند از آن نخرند

این حدیث چو لؤلؤ عدنم

چون خرندم که کفه مه و مهر

بگسلد از گرانی ثمنم

ساز خلق جهان و سوز خودم

تا بدانی که شمع انجمنم

همه تیز از منند و من کندم

راست گوئی که صفحه مسنم

جمع در جسم و تفرقه در ذات

به حقیقت ستاره پر نم

بر زمین این چنین ز من زانم

که نه در صدر خواجه ز منم

یارب آن نقش دولتم بنمای

که خلاصی دهد از این محنم

گویدم هین بیار مژده که من

صورت صاحب اجل حسنم