داند جهان که قره عین پیمبرم
شایسته میوه دل زهرا و حیدرم
دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم
دری پر از عجایب دریا شود به حکم
هر قطرهای که در صدف دل بپرورم
طبعم چو آتش تر و هر دم خلیل وار
خوشبو گلی دگر دمد از آتش ترم
روید نبات نیشکر از جویبار گوش
چون نایژه گشاد زبان شکر گرم
گر طبع آب خوردن شکر بود چراست
از آب طبع زادن لفظ چو شکرم
تیر فلک که هست بدستش کمان سخت
می بفکند سپر ز زبان چو خنجرم
گر صد هزار پیکر لفظ است جان نشان
بخشیده من است که جان دو پیکرم
پی کور کرده چشم بدان را و چون صدف
پیرایه دار حق ز درون است زیورم
سهل است اگر به منظر من بنگری از آنک
منظور عالم ملکوتست مخبرم
گل بلبلی گزیند در باغ سیرتم
مه اختری نماید در پیش اخترم
دارم زبان و ژاژ نخایم که سوسنم
بینم به چشم و عشق نبازم که عبهرم
بی نقش همچو آینه آب منقشم
بی عطر چون فریشته جان معطرم
خون در تنم چو نافه ز اندیشه خشک شد
جرمم همین که هم نفس مشک اذفرم
گفتی چو گوشوارت دریست در دهان
در در دهان چه سود که چون حلقه بردرم
هر لحظه دور جام تهی در دهد چو گل
این پر شکوفه گلشن سبز مدورم
گردون بد حریفم برسر همی زند
وین کفر بین که کوبد سر زخم نشترم؟
بر گوشمال چرخ نهی چشم همچو نای
اینک رگیست راست نهاده چو مزهرم
بر سر نیاید از من یک ذره تیرگی
چرخ ار فرو گذارد صد بار دیگرم
گر من بنیم جو بخرم هفت خنک چرخ
پس همدم مسیح نیم همتگ خرم
خاکیست رنگ دنیا پاکیست نقش دین
خاکی همی فروشم و پاکی همی خرم
گر هستیم نه است چه باک است گو مباش
چون حاجتم نیست به هستی توانگرم
آبی معقد است که زیور دهد درم
خاکی ملون است چه رنگ آورد زرم
از تاب آفتاب دل کوه خون گرفت
و آوازه در فکند که یاقوت احمرم
آب دهان کرم گره شد بحیلتی
بگشاد بهر لاف که دیبای ششترم
نقش طراز جامه دیباست هست و نیست
یارب تو هستیی ده کین نیست در خورم
تا نیرم برای عروسان قدس را؟
در دل که هست آینه غیب بنگرم
چند از زبان برای دل دیو مردمان
در دیو لاخ غیبت مردم گیا خورم
زان تا لبی سپید کند هر سیه زبان
دردا که چون زبان قلم گشت دفترم
زین آبگون قفس که چو مرغان همی پرد
چون عم خویش جعفر طیار بر پرم
چندان در این مشبک سربسته خاکیم
کز چار بند طبع گشایند شهپرم
زین نه سرای پرده نیلوفری برون
یک طاق گلشن است که آنجاست منظرم
سر چون قلم ز لوح وجودم بریده باد
گر تا بساق عرش فرود آید این سرم
با این شرف ز غصه طفلان وقت خویش
خونابه چون جنین دهن بسته می خورم
چون سرو پاک دامن خواهم هزار دست
تا از درون چو غنچه گریبان دل درم
چون سرفکنده گریم گوئی صراحیم
چون خون گرفته خندم گوئی که ساغرم
در قهقهه ز گریه دل چون گلابزن
در خرمی ز سوز جگر همچو مجمرم
گفتی دریغ رنج حسن هم دریغ نیست
آخر به بوی رنگی این رنگ می برم
از روی آنکه روی دلم سوی هزل نیست
من در گنه ز توبه بسی بی گنه ترم
استغفرالله ار به مثل زلتی کنم
الحمدلله از سر آن زود بگذرم
در خواب کم شود دل بیدار من از آنک
بیدار کرده نفس صبح محشرم
احوال خویش اگرچه بگفتم یگان یگان
سوگند می خورم که ندارند باورم
ناورده برون چو منی در هزار سال
اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم
در عهد من هر آنکه کند دعوی سخن
خصمش خدای اگر ننشیند برابرم
با خلق داوری چکنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده است داورم
مردانگی باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم
منت خدای را که نینداخت دست حرص
اندر نشیب وقف ز بالای منبرم
سردی زر خشکی سالوس چون نبود
حاجت نیوفتاد بزهد مزورم
نثر دروغ بر چو منی افترا کنند
کز نظم راست گرد ز دریا برآورم
سر شستنی دهم همه را زآتش ضمیر
گر هم بر آب کار بشویند محضرم
از کس چو مهر و ماه سپر نفکنم از آنک
چون تیغ صبح و تیر سحرگه دلاورم
از باطل زمانه کیم سایه در فتد
کاندر پناه سایه حق بوالمظفرم
سلطان یمین دولت بهرام شاه شاه
کاقبال او گرفت بانصاف در برم
ای کاشکی پذیرد و کاریش آمدی
تا جان نهاده بر طبقی پیشش آورم
در آرزوی آرزو اندر نیامده است
آنها که شد ز دولت جودش میسرم
گویم همی بشکر که هست و همیشه باد
از آسمان سریر و ز خورشید افسرم
ماه خجسته ام نه که مهر مبارکم
جان مجسمم نه که عقل مصورم
در منزلت رفیع تر از چرخ اعظمم
در مرتبت خجسته تر از سعد اکبرم
همسایه همایم و هم سایه خدای
کرده است این دو سایه سعادت میسرم
همچون حواس نوبت من پنج از آن شده است
کامداد عقل یکسره هستند لشکرم
تا آنکه نوش کردم آب حیات عقل
بی آب می نماید ملک سکندرم
بوسید تاج و تخت سراپای من از آنک
چون تخت پایه دارم و چون تاج سرورم
جز خیر ناید از من و گر نیستی چنین
در ملک دین خدای نکردی مخیرم
قصدی همی کنند به کوتاه دیدگی
تا در حسن به چشم کرم بیش ننگرم
گر هست بنده ای که بگوید چنین دری
پذرفتم از خدای که او را بپرورم