سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷

زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس

بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس

گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید

کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس

مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود

خرد بدید که از برق چون جهد الماس

بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق

غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس

بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا

بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس

موافقان را بأست نمالد و چه عجب

در آسیای فلک سنبله نگردد آس

به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید

بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس

ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید

به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس

مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک

ز عدل تست که باری شده است در فرناس

عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد

که تعبیه است کمی در فزونی آماس

بزرگوارا در بند قومی افتادم

که نقد رایجشان هست مختصر افلاس

نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی

نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس

سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه

سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس

گناه کردن هر خس بدان همی نرسد

که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس

چو مه که توزی بگدازد و به صد منت

ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس

تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای

که منع جود تو باشد نتیجه وسواس

همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ

گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس

دل حسود تو نالان و مضطرب بادا

ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس