سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی

اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر

بار داده است سلیمان نبی باز مگر

که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز

مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر

چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد

که ولی را همه آب است و عدو را آذر

تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم

خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر

ز آبگون جوشن و کحلی زره و نیلی تیغ

رود نیلی شده پیدا به میان لشکر

شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسرائیل

پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر

عالمی شیر چو روبه شده در بازی گرم

یک جهان ماه چو ماهی شده در جوشن در

این چو ماه نو پنهان ز پس ناچخ و تیر

وان چو خورشید پدید آمده با تیغ و سپر

روی در روی دوگان پیش ملک گوئی شد

پیش خورشید برخ هم به فلک دو پیکر

هر چه آن کرد همی این دگری کرد همان

همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر

حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان

که دو قوس قزح آورده بود سر در سر

شاه در مرکز اقبال توقف کرده

تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر

چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت

میمونش چو کوهی که بود جاناور

رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک

سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر

همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل

همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر

بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه

حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر

ماه رویان که بر اسبان هیون می جستند

چون پری راست که با دیو شود بازیگر

پیل بازی که بر آن پیکر خالی می خست

بو پنداری چون مردم آبی با بر

گر کبوتر نه بدیدی که بیازد بر ابر

کرد بایستی امروز بر آن ترک نظر

آن معلق زدنش راست بر آن اسبان بود

دل بدخواه خداوند جهان زیر و زبر