سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - بدین قصیده شرف الملک بوعلی را رثا کند

ای بی خبر ز نیک و بد گشت روزگار

از خوب غفلت آخر یک راه سر بر آر

در عالم فنائی دل در بقا منه

در کلبه عنائی رامش طمع مدار

در ساحل رحیلی برگ سفر بساز

در منزل بسیجی تخم امل مکار

زین بی وفا جهان مطلب راحتی که هست

شهدش قرین زهر و گلش همنشین خار

هر گه که شادمانه شوی از وفاق او

آن لحظه خویشتن ز نفاقش نگاه دار

گر صد هزار سربودت همچو بید بن

ور صد هزار دل بودت همچو کو کنار

پی گردد آن همه سر همچون سر قلم

خون گردد آن همه دل همچون دل انار

چندین چه سرکشی است بدین عقل مختلط

چندین چه خوشدلی است بدین روح مستعار

پایت ز زر چو قارون در گل شده است زانک

بر نقره خنک چرخ چو عیسی نه ای سوار

دیوار دین دو رویه میندای بیش ازین

دل را بدلستان ده گل را بگل گذار

بلبل نه ای منال در این آبگون قفس

مجرم نه ای مباش در این شیشه گون حصار

زین دیو خانه چون شرف الملک در گذر

تا جان خود فرشته کند بر سرت نثار

خورشید خاندان شرف ملک بوعلی

آن همچو بحر قادر و چون چرخ کامکار

آن مایه تواضع و آن دایه کرم

آن صورت لطافت و آن مفخر تبار

زنهاریان اگر چه بسی داشت زیر پر

هم جان نبرد زین فلک زینهار خوار

ای دوده بتول بگریید های های

وی عترت رسول بنالید زار زار

خورشید بختتان ز قضا گشت منکسف

گردون جاهتان ز امل ماند در غبار

ای دل ز صبر بکسل وی عقل نیست شو

وی جان ز تن برون شو وی دیده خون ببار

ای بی وفا زمانه چه خواهی دگر مکن

وی تندرو سپهر چه داری دگر بیار

والله که ماتم شرف الملک بوعلی

ازماتم حسین علی هست یادگار

آب ار ز سنگ یابد همواره رهگذر

گل گرز چوب گردد پیوسته آشکار

آب حیات شرع و گل بوستان ملک

در سنگ و چوب چونکه نهان شده به نوبهار

خود در کنار خاک چگونه است حال تو

ای سعد آسمانت بپرورده در کنار

حقا کز آب دیده خویشت بشستمی

گر خون دل نبودی با آب دیده یار

والله که در میان دلت جای کردمی

گر دل نبودی از غم هجر تو بیقرار

دردا و حسرتا که جگر گوشگان تو

هستند سوخته دل ازاین چرخ خام کار

خشنود باد جانت که از تو بذات خود

بودست و هست و باشد خشنود کردگار