روی تو به ماه آسمان ماند
قد تو به سرو بوستان ماند
گر سایه برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند
وقتی که رخ تو پرده بر گیرد
از شرم نه گل نه گلستان ماند
طاوس ملایکه ز نو شاید
گر چون عنقا در آشیان ماند
جان تعبیه در لب تو کرد ایزد
زان چون دهنت همی نهان ماند
دلتنگ نیم اگر چه دل تنگ است
کاخر دل من بدان دهان ماند
روزی گذرد ز هجر تو سالی
بی چاره حسن چسان جوان ماند
بیکار مباش من بحل کردم
بد کن که ز نیکوان همان ماند
درهم شده و شکسته و خسته
خون گشته دلم بناردان ماند
بیدادیهای آسمان بر من
تو بر تو هم به آسمان ماند
گویند ز زعفران چنان خندد
مردم که به برگ ارغوان ماند
خندید اینک چو ارغوان اشکم
زیرا که رخم به زعفران ماند
پاداش وفای من جفا کردی
اکنون ز تو پرسم این بدان ماند
در چشم من آی تا تو هم بینی
جسمی که به صد هزار جان ماند
بی از تو جهان مباد و خود بی تو
افسوس بود اگر جهان ماند
خوبی صنما چو ابر تابستان
گر ماند دیر یک زمان ماند
حسن تو که دولت خدا داد است
با ذکر حسن که جاودان ماند
چرخی که مطالع جلالش را
چشم فرقد به دیدبان ماند
شمسی که اشارت ضمیرش را
صبح صادق به ترجمان ماند
گر برگ و نوا نیابد از خلقش
گلبن بی رنگ و بی روان ماند
در سایه عدل و سایه امنش
آهو از شیر در امان ماند
بیداری عدل بین که توزی را
ماه شب رو به پاسبان ماند
یک رویه چنین که اوست تا صد بیش
در بندگی خدایگان ماند
ای آنکه ز جرعه سخای تو
تا حشر امید سرگردان ماند
این حقه مهره باز نورانی
از رای تو قمره؟ رایگان ماند
رأی تو هزار چشم دارد لیک
هر چشم به چشمه سنان ماند
از سیم و زرت عجایبی باشد
گر نفس حیات در میان ماند
با جود تو سنگ و لعل بی حقی
کز خاک سیه به دست کان ماند
پیرایه بریده و شده بی برگ
خصم تو چو شاخ در خزان ماند
گر دست همای شیر پروردش
کاخر ز سگی چو استخوان ماند
تا دایر نعش چون سهی باخود
از مرکز ملک برکران ماند
ای آنکه به ناز دولتت پرورد
زان بر تو به ناز و مهربان ماند
پیش گل روی تو ز دم دستان
تا زین دستان چه داستان ماند
نظمی کردم که خلق را دائم
چون گوهر تیغ در زبان ماند
زین گوهر آبدار آتش کان
آب و آتش در امتحان ماند
تا غره مه ز مهر زرین تیغ
بر چرخ به سیمگون کمان ماند
بادا مه و مهر چون زر و سیمت
تا از تو امید شادمان ماند
جاهت که کشیده بر فلک دامن
تا دامن آخر الزمان ماند