سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد

چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد

این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب

دور این گردنده دولاب مدور می کشد

این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت

بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد

در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم

چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد

این همایون حضرت سلطان و این چشم من است

کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد

یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار

سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد

آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد

وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد

تیغ رای او سپر از مهر انور می کند

تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد

از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد

وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد

بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند

گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد

در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد

باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد

روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران

می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد

خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر

چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد

ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد

وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد

خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد

رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد

دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز

لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد

خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد

غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد

ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو

زان جلاجلهای گردان منور می کشد

راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت

زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد

حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست

مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد

وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود

آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد

آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه

ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد

تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی

گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد

خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان

روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد

صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی

شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد

خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو

سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد

بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت

هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد

بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند

پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد

در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است

هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد

گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد

آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد

تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون

و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد

زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد

هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد

گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست

هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد

هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است

کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد

چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی

الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد