سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح بهرام شاه است

هم اکنون باز نقاش طبیعی خامه بر گیرد

ز نقش عالم آرایش جهان زیب دگر گیرد

گهی بر آب تر از ابر زنگاری زره دوزد

گهی از لاله تیغ کوه شنگرفی سپر گیرد

سحاب پر زنم چشم نبی بی پسر گردد

نسیم صبحدم رسم رسول بی پدر گیرد

صبا نقاش و عطار است پنداری که پیوسته

چو نقاشی به پایان برد عطاری ز سر گیرد

طبیعت گر درختان را مطرا میکند شاید

که چون گردد مطرا عود قیمت بیشتر گیرد

دم باد سحر چون مجمر گل را برافروزد

سراسر طارم بستان بخار عود برگیرد

براند بر گلستان ابر نیسان آب و نندیشد

که رخسار لطیف گل خود از بادی اثر گیرد

به پیش آسیای آبگون ابریست چون گردی

که دیده است آسیا هرگز که گرد بحر و بر گیرد

هم اکنون لاله چون اصحاب کهف از خواب برخیزد

چو نرگس نیز یکچندیش سودای سهر گیرد

چو دلشدگان کنون بلبل هزاران راز بگشاید

چو دلداران کنون گلبن هزاران ناز درگیرد

بسا طوطی که از بیضه تر و تازه برون آید

جهان را همچو باز چتر سلطان زیر پر گیرد

خداوند جهان بهرامشاه آن شاه کز جودش

چو روی آسمان هر شب زمین هر روز زر گیرد

مکارم را چو برخیزد امل جود علی یابد

مظالم را چو بنشیند جهان عدل عمر گیرد

گرش افتد بکشتن چرخ را عزمش فرود آرد

ورش باید به قوت کوه را حزمش کمر گیرد

جگر از آب تری یابد و این از همه خوشتر

که تیغ شهریار آب است و گرمی از جگر گیرد

به پیش رای او خورشید را بیخردگی باشد

اگر تا دامن محشر گریبان سحر گیرد

بنامیزد بنامیزد زهی شاه قضا قدرت

که تیغ عزم تو گوهر ز الماس قدر گیرد

تو خورشیدی و بدخواهت در آن عقده که سال و مه

ز قربت چون زحل سوزد ز بعدت چون قمر گیرد

گه از لطفت جهان ملک بوی گلستان یابد

گه از نطقت دهان کلک طعم نیشکر گیرد

نه زانهائی بحمدالله که از لشکر مدد جوئی

نه مرد آن بود خورشید کز ذره حشر گیرد

مکان صرصر ز شبدیز تو در صحن فلک سازد

پناه آتش ز شمشیر تو در قلب حجر گیرد

چو آتش میخورد خود را حسود و دیر برناید

که روز بخت او کوتاهی عمر شرر گیرد

خداوندا ضمیر بنده چون مشاطه چابک

عروس مدح شاهی را همی اندر گهر گیرد

به از اقران شود بنده چو شد شایسته خدمت

سر گوران خورد روبه چو پای شیر نر گیرد

محالی نیست این معنی که گردد لاله و گوهر

چو خاک و سنگ را خورشید در ظل نظر گیرد

همی تا باز زرین بر سر این چتر پیروزه

ز مشرق هر سپیده دم سواد بحر و بر گیرد

ز فر طایر میمون ز پیروزی چنان بادی

که باز چتر تو هر لحظه سیمرغ ظفر گیرد