چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت