اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۹

خسرو دشمن شکن که صورت فتحش

در سر تیغ جهانگشای توان دید

با سخطش، صولت عقاب توان یافت

در نظرش، سایه همای توان دید

هندوی شب را ز گرد طره چترش

بر صدف ماه مشک سای توان دید

زین سوی مدح وی است هرچه بتبجیل

از سر ادراک عقل ورای توان دید

چون بفلک بر شوی ز قامت قدرش

گر نتوان دید پشت پای توان دید

در تتق ملک حرف حبر فلک را

زان دل و طبع لطیفه زای توان دید

پرده گی غیت را بدیده ی فکرش

در نفسی صد هزار جای توان دید

جمله بتفهیم شهریار جهان است

هر هنری کز من گدای توان دید

در دل خیناگر است مطربی ار چند

صورت زخمه ز چنگ و نای توان دید

گوهر بختی برد خزانه و لیکن

دبدبه بر درگه درای توان دید

بندگی آنجا رسد که چهره مستی

هم بمی لعل جان فزای توان دید

آینه ی بیوه گان هم آن بنماید

هرچه بجام جهان نمای توان دید