اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

این چرخ دغا پیشه دست خوش خوی تو

در ششدره حیرت، خورشید زروی تو

از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی

اینک خط و خال او، اینک خم موی تو

ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت

آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو

کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو

جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو

گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر

گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو

زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی

قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو

از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما

با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو

گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد

بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو