اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

بی شب زلف تو سیه روزم

خسته روزگار کین توزم

محرم بزم خوبی تو منم

که بیک آه می بر افروزم

تا تو را حسن نیک میسازد

چشم بددور، خوش همی سوزم

مرهمی نه، که بخت دلریشم

چینه ئی ده، که بس نوآموزم

خرمی را بنقد شب خوش باش

تا چه از راز نسیه روزم