اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

همه عارض تو بینم، چو نظر بر آب دارم

همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم

بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم

رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم

تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری

من خسته دل در اشگی، ز عقیق ناب دارم

بدو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی

چو زاشک دیده دیدی، که وطن درآب دارم

همگان ز آتش تو، شده اند کرم و روشن

من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم

پو بدیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم

نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم

به نقاب در نشستی، که نهان و مه به بینی

من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم

چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی

دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم

ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری

اگرم بجان امانی بدهی، جواب دارم

ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را

گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم