میبین که تا چه غایت از تو به درد و تابم
هم رخنه مینجویم هم روی مینتابم
از تو وفا نخواهم زیرا که خود نداری
بر تو بدل نجویم، زیرا که خود نیابم
چون خاک برندارم چهره ز آستانت
ور فی المثل بریزم هر روز صدره آبم
گر داریم ز خواری چون خاک کوی باشم
خاک تو کحل چشمم کوی تو جای خوابم
بیتو جهان روشن دیدن کجا توانم
چون در جهان نباشد بیرویت آفتابم
بهر سهیل دلها یعنی خیالت آرد
هر شب برسم تحفه دیده عقیق نابم
کوه است بار هجرم کاهی تن ضعیفم
دانی که من بر این تن آن بار برنتابم
وین قصهی تظلم بر هجر عرضه کردم
تا بر چه موجب آید از لفظ تو جوابم
گفتا، که نوبت من وانگه اثیر زنده
غم گفت بس نمانده آن را همیشتابم