اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش

دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش

خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بی حاصل

دل من گر بخون دل بگرید جان آن هستش

سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش

درازا، دست بیدادی که دارد طره پستش

تنم در تب همی سوزد، رباب دل چنان گردش

دلم مرهم نمی گیرد، بتیغ غم چنان خستش

ز زلفش یادگاری خواستم تا مونسم باشد

بقد من اشارت کرد هم در حال بگسستش

صراحی وار دل پر خون ببزم خسرو عادل

روم بر سر نهم دستی ز دست چشم بد مستش