مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش
دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بیحاصل
دل من گر به خون دل بگرید جان آن هستش
سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش
درازا، دست بیدادی که دارد طرهی پستش
تنم در تب همی سوزد، رباب دل چنان گردش
دلم مرهم نمیگیرد، به تیغ غم چنان خستش
ز زلفش یادگاری خواستم تا مونسم باشد
به قد من اشارت کرد هم در حال بگسستش
صراحی وار دل پر خون به بزم خسرو عادل
روم بر سر نهم دستی ز دست چشم بد مستش