اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

تا تولای تو کردم شدم از خود بیزار

باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار

من بگریم تو بخندی چکنم خوش باشم

توو آن خنده شیرین من واین گریه زار

چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست

گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار

منبر اول تو نهی، دار بآخر توزنی

من چو مشغول توام فارغم از منبرودار

گر تو فریاد رسی دست نیارد بیداد

ور تو زنهار خوری سود ندارد زنهار

عشق گوید برو اینک کفن و اینک تیغ

درد گوید برو اینک سرو اینک دیوار

او عدو پرورد و دوست کند برکت چست

دام اندیشه برافکن سر اقرار برآر

یا، ره دشمنی خود بملامت برگیر

یا حق دوستی من به تمامت بگذار

یا به اسلام درآ، خرقه اسلام بپوش

یا به کبری شو و در بند به پیگر زنار