اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

در عشق تو یک کار مرا ساز و نسق نیست

خون می‌خورم از غصه و سامان نطق نیست

آمد به فَذلک ز غمت دفتر عمرم

گر مابقی‌ای هست به جز یک دو ورق نیست

چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد

گر در شب هجران تو چشمم چو شفق نیست

در مملکت درد، نشان می ندهد کس

یک کار که از عشق تو بی ساز و نسق نیست

خلق از تو، چو نیلوفر تا حلق درآبند

وز شرم تو را بر گل رخسار عرق نیست

ما نیز رضای تو گزیدیم، چو کس را

بر هرچه هوای تو کند، زَهرهٔ دق نیست

کی دید اثیر از تو وفا، خاصه که امروز

در قالب عالم ز وفا هیچ رمق نیست