اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

مشرقِ مَه دور گریبان اوست

مغرب جان نقبهٔ مرجان اوست

حجلهٔ پروین بَرِ سیمین او

حاجب پروین لب خندان اوست

ظلمت دل، کوری هر خسته‌دل

بر رصد چشمهٔ حیوان اوست

مجمع جان‌های جگرسوخته

در کنف مشک پریشان اوست

زُهرهٔ شب از دامن میدان چرخ

مشتری گوی گریبان اوست

قاعده‌گر، صبح مکلکل جمال

غاشیه‌دار سگ دربان اوست

وز بن دندانهٔ کوه، آفتاب

حلقه‌به‌گوشِ سر دندان اوست

چرخ جهان‌بین، خرد بحر اوست

لعل سخنگو، حجر کان اوست

یوسف دل‌ها نه یکی، صدهزار

گمشده در چاه زنخدان اوست

دایرهٔ هرکه کم از نقطه‌ای‌ست

عجم حروف خط فرمان اوست

تحفه چه آرم به بَرَش؟ کز وجود

هرچه بر آن دست نهی، زان اوست

اینکه اثیر است نه زانِ خود است

گر گل و گر خار، ز بستان اوست